مانیمانی، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا::: مانی

قدم 28

سلام به بهترین بچه دنیا مامانییییی الهی فدات بشم من. از دیشب دورت بگردم با جغجغه بازی میکنی چه جورییییی انقده باهاش میخندی که حد نداره فدات شم 4 شنبه ای داشتم شام میزاشتم کباب بشقابی. بابایی هم نبود. مجبور شدم بزارمت تو آغوشی با شما درست کنم برات هم توضیح میدادم که چجوریه. بعد که بابابی اومد شما رو گرفت داشتی به دستام نگاه میکردی چجوری میزارم توی ماهیتابه مامان جونمممم فدات شم امروز با مامان جون بردیمت واکسن زدی . الهی بمیرم آروم آروم بودی تا واکسن زد انقده گریه کردی که نگو. الانم هی گریه میکنی آروم میشی.دورت بگردم الهی مامانی صبحی یهو دیدم بابایی داره صدام میکنه مونا پاشو مونا پاشو ببین چجوری مانی خوابیده. دی...
24 اسفند 1392

قدم27

سلام مامانی قشنگم.الان که دارم این پست میزارم شما بغلمیو داری شیر میخوری مامانی دیروز مامان جون اومد خونمون از ساعت 9 صبح تا شب داشتیم خونه تکونی میکردیم. کلی کار داشتیم شمام از شنبه که خونه خودمونیم از ساعت 5 که بابایی میاد خونه تا شب انقدر با هم خلبان بازیو پیتکو پیتکو بازی میکنید خسته خسته میشیو ساعت12 یا 1 میخوابی. جدیدا هم که با بابایی هی برای من نقشه میکشید خدا میدونه میخواید چیکار کنید مامانی چند تا مدل خواب دلم نیومد نزارم برات توی وبلاگ.  آقا مانی گل مامان جدیدا هم که صورت قشنگتو ناخن میکشی. خب مامان جون نکن من دوست ندارم به دست شما دستکش بزنم دلم نمیاد خب مامانی جونم ا...
20 اسفند 1392

قدم 26

سلام به همه زندگیم مامان جونم. واقعا ازت معذرت میخوام نفسم. نتونستم بیام برات بنویسم. به خدا تنبل نشدما . فقط شدیدا خسته ام تا وقتی که بیداری هیچی وقتیم که خوابی من خوابم. بابایی دوباره رفت ماموریت. براش کلی دعا کن مامان که انقدر داره برای ما زحمت میکشه پنجشنبه رفتیم خونه مامان نرگس. کل روز و شب خواب بود. ولی جمعه و شنبه نه. تا 2 بیداری. جدیدا فقط تا 2 بیداری. ولی بعدش میخوابی. شنبه ای بابایی اومد گفت باید برم ماموریت شب رفتیم خونه خودمون کلی با بابایی بازی کردی و حال کردی. پیتکو پیتکو بازی، خلبان مرتضایی وای که چه ناز میشین این بازیا رو میکنید یکشنبه شبم پیش هم بودیم اومدیم خونه مامان جون ...
13 اسفند 1392

قدم 25

مامانی جونم بالاخره تونستم بیام برات عکس بزارم عزیزم روز جمعه که قرار شد بعد 40 روز بریم خونه خودمون. دیگه کم کم داشتیم وانت میگرفتیم انقدر بارو بندیل داشتیم . کلی اساسیه. با خاله ریحانه و عمو سعید بردیم خونه. مامان جون انقدر گریه کرد ولی تو نفسم از 5 شنبه دل درد داشتی شما. جمعه هم همینطور. رفتیم خونه بابایی همه جا رو به شما نشون داد تا ساعت 2 هم بیدار بودی. صبح با کمک مامان جون کلی خونه رو جابجا کردیم. ساعت 1 ظهر دیدیم بابایی اومد. فهمیدم که باز باید بره ماموریت رفت گرگان ماموریت . دوباره رفتیم خونه مامان جون مامانی اینم عکس روز چهلمت که تازه از حموم اومدی اینم عکسای 45 روزگیت ...
5 اسفند 1392
1